گيس گلاب |
صفحه اصلی
همسايه هايي كه دوسم دارن |
Thursday, July 25, 2002
ويلاخره اولين استقاده مستند و عملي از وبلاگ آشپزخونهي من.
گيس گلابتون , ساعت
2:14 AM
... و مگه ميشه بهنود عزيز هم به جمع وبلاگنويسها اضافه بشه و بهش خوش آمد نگين. (0) comments ....................................................................................................................................................... Wednesday, July 24, 2002 آقا ما هم ديگه تابع مد شديم! منظورم اين سيستم GuestBook است كه همه راه انداختن.
گيس گلابتون , ساعت
8:51 AM
از شما چه پنهون من خيلي پيش از اينكه كسي راش يندازه توو فكرش يودم اما نميدونستم كه اين سرويس رو ميشه از جايي گرفت و ميخواستم خودم برنامهاش رو بنويسم و براي خودم ايجادش كنم. بعد كه ديدم اين سيستم رو جاهايي سرويس ميدن كلي حالم گرفته شد. تا جايي كه از ذوقش افتادم. اما تازهگيها چند تا نظرخواهي ديدم كه توش بندهي خدا، صاحب وبلاگ رو بسته بودن به فحش. ديدم بابا خيلي حال ميده! عين مزاحم تلفني ميمونه براي ما ايراني جماعت بيكار و مردم آزار. ميشه فحش بدي و هيشكي هم نشناسد! بنابراين هوس كردم راش بندازم تا مايي كه يه چند سالي ميشه از عالم انواع مزاحمتها (خياباني - تلفني - زنگ حياطي و ...) دور مونديم يه كم فحش خونمون بالا بره. در نتيجه اكنون با يك سيسنم نظرخواهي مدرن در خدمت شما هستيم! بزودي براي آشپزخونه هم يكي راه مياندازم تا نظرات آشپزيتون رو هم بنويسيد و همونجا مشكلاتتون رو برطرف كنم. (1) comments ....................................................................................................................................................... Sunday, July 21, 2002 نميدونم شما هم مثل من وقتي هر روز پاتون رو از خونه بيرون ميزاريد با اين خانومها درگير ميشيد يا نه، اما من كه روزي نيست از دست كارهاشون حرص نخورم. اصلا انگار خانومها رو واسه زندگي اجتماعي نيافريدن كه برعكس، اجتماع رو براي اونها آفريدن.
گيس گلابتون , ساعت
1:38 PM
اول : شده تا حالا كاري داشته باشي و توي پياده رو با سرعت در حال حركت باشي و جلوت چند تا خانوم ميانهسال با دور باسن بالاي 120 سانت در حال حركت باشن؟ آقا مگه راه ميدن رد شي؟ واي به حالت كه اگه موقع رد شدن باهاشون حتي مماس بشي. شب زفاف عمت رو جلوي چشمت ميارن. بدتر از اون وقتيه كه ناگهان يكيشون با ديدن چيزي به هيجان بياد و بدون راهنما و چراغ ترمز، يهو واسته. اگه از پشت بزني كه مقصري، اگه هم كه بخواي نزني كه بايد سر فرمون و كج كني و يا بزني به ديوار يا بيفتي توو جووب! يادم چند سال پيش بود كه داشتم توي يه پيادهروي باريك با سرعت حركت ميكردم كه به چند تا خانووم رسيدم. تا اومدم كه از كنارشون رد شم يهو يكي از خانومها بدون اعلام قبلي توي پياده رو خم شد! يادمه كه چنان ترمزي گرفتم كه بدنم به شكلي كامل مستهجن كه يادآور يه كار زشت است روي اون خانوم خم شد و مثل فنر دوباره برگشت. (خوشبختانه اون موقع آمادگي بدنيم بالا بود) اون خانوم هم فداكاري ما رو كه نزديك بود با يك تماس من با اون به نابودي كامل اسلام ناب محمدي بينجامه رو نديده گرفت و رفت! دوم : پدر آدم رو در ميارن وقتي سوار اتوبوس ميشن! تا سوار ميشن با اولين نفري كه سر راهشون سبز ميشه، سه سوت رفيق ميشن كه هيچ، دختر خاله ميشن. از اين به بعدش ديگه مغز توليد ميكنه و فك توزيع ميكنه. حال اتوبوس رسيده و ملت پياده شدن و ميخواد اتوبوس حركت كنه تازه اونها دارن خداحافظي ميكنن و فرياد آقا نگه دار كه ما پياده نشديم و … سوم : بابا خيلي پر توقع هستن اينا. اصلا انگار ابر و باد و مه و خورشيد و فلك مال باباشونه! خدا نكنه يه راننده اتوبوس بخواد يه بار يه جاي خارج از ايستگاه از سر لطف نگه داره! از فردا ديگه جزو حقوق بديهيشون ميشه كه اتوبوس براشون خارج از ايستگاه نگه داره. ديروز همين اتفاق افتاد. يه چند تا از اين خانومها چادري ( از اونهايي كه مدام تو اين روزهخوني و اون دوره قرآن فرش ميشن اما جاش نميرن دو كلام سواد ياد بگيرن) كليد كرد كه اينجا ايستگاه است و بايد راننده نگه داره و وقتي كه راننده توجه نكرد هم اون و هم ما چند مرد توي اتوبوس رو به باد فحش گرفتن! چرا ما؟ براي اينكه چرا از حقش دفاع نميكنيم و ساكت مونديم! چهارم : اصلا انگار اتوبوس يه تاكسي سرويسيه كه فقط اونها براش زنگ زدن كه بياد! همه وقتي پياده هستن منت ميكنن كه راننده اونها رو هم سوار كنه. از همه هم توقع دارن كه جابجا بشن تا جا بشه. اما همينكه سوار شد فكر ميكنه اتوبوس تكميل شده. داد ميزنه آقا ديگه جا نيست و سوار نكن. خلاصه « آدم موجود اجتماعي است، بشرطي كه زن نباشه.» (0) comments ....................................................................................................................................................... Thursday, July 18, 2002 اين روزها ميبينم كه گروه زيادي از وبلاگنويسها مدام دارن وقايع 18 تير چند سال پيش رو بررسي ميكنن. گروهي در حمايت از اونها حرف ميزنن و گروهي ديگر در تمسخر حماقتشون! اين روزها تب سياست داني و سياست خواني در همه جا اپيدمي شده و حتي چند تا از وبلاگنويسان پا رو هم فراتر گذاشتن و مثل بقيه هموطنان عزيز حس وراثت و ارث پذيريشون گل كرده و سنگهايي به سينه ميزنن كه … كه ما هم آقا بوديم آن روزها و چنين و چنان كرديم.
گيس گلابتون , ساعت
3:48 PM
هدف من از نوشتن اينها نه حمله به اون دوستي است كه خاطرات مينويسه و ناخواسته خودشو وارث تمام اون جريانات معرفي ميكنه و نه حمايت از لحن تند دوستي است كه همهي اونها رو به تمسخر ميگيره و در پاسخ بهش حمله ميشه. اون روزها و اون شبها خيليها اونجا بودن. شايد تو هم بودي، شايد تو هم سنگي زدي، شايد تو هم سيلي يا مشتي و لگدي خوردي، شايد تو هم تيري شليك كردي. اما حاصل چه شد؟ من و توي بيآرمان و بيهدفي كه اگه توي سرمون نميزدن شايد فريادي هم نميكشيديم، من و تويي كه اگر توي خونمون نميريختن، بزدلانه به تماشاي حمله به خانهي همسايه مينشستيم، من و تويي كه بيتفاوت از هر حقكشي كه توي خيابون ميشه، از كنارش ميگذريم، من تويي كه صدها همسن و سالمون رو روز روشن وسط شهر به درخت بستن وشلاق زدن صدايي ازمون در نيومد، … چه كاري ميخوايم بكنيم؟ من براي احمد باطبي و خيليهاي ديگهاي كه مثل اون دستگير شدن متاسفم. از سرنوشتشون، از ظلمي كه بهشون رفت و ميره، اما مگه اون كي بود و چه كرد؟ قهرمان ملي ما بود؟ آزادي خواهي بود كه سالها عمرش رو به پاي مبارزه در راه آزادي گذرونده بود؟ فعال سياسي بود؟ دوستدار مردم بود؟ … ؟ نه بخدا هيچي نبود! اون هم به تبعيت از جمع كاري كرد كه خيليها اون روز مشابهشو انجام دادن، فقط كافي بود دوربين خبرگزاريهاي خارجي يكي ديگه رو شكار كنه و بدبخت كنه. دوست عزيز! من و تو هرگز قادر نيستيم جهان كه هيچ، حتي محيطي كه در اون زندگي ميكنيم رو اندكي تغيير بديم. نه به اين خاطر كه نميزارن و نميخوان و … براي اينكه هممون – از جمله خودم – بزدليم، واستاديم تا يكي مثل اون جرج بوش احمق پيدا بشه و بياد و برامون غصه بخوره. تازه بعدش هم باهاش مخالفت ميكنيم و ميگيم در امور داخليمون دخالت كرد. من و تو فقط عرضه داريم داد بزنيم. و متاسفانه هيچ فريادي در هيچ ديواري رخنه ايجاد نكرده و نميكنه. فقط آلودگي صوتي ايجاد ميكنه. وقتي يه غربي از خياباني رد ميشه و توش آشغال ميبينه، آشغال رو بر ميداره و توي سطل زباله ميندازه. اما من و تو فقط غر ميزنيم كه چرا خيابونامون كثيفه و اگه پوست تخممون رو هم كنارش نندازيم بزرگواري كرديم و گرنه جمع كردنش كه اصلا در شان ما نيست. اما! شما دوستاني كه عادت كردين تقدس ايجاد كنيد و بتي بسازيد و خودتونو بهش بچسبونيد و بپرستيدش : من و تو زورگويان بزدلي هستيم كه اگر زور در بالاي سر ديديم مطيع هستيم و اگر قدرتي بيابيم از هر مستبدي، مستبدتر. من و تو ملتي هستيم از هم گسيخته و در شرف انقراض. من و تو جواناني هستيم آمادهي دريدن يكديگر به اندك بهانه. من و تو نسلي هستيم كه عادت كردهايم بهترينها را بخواهيم بيآنكه هزينهاي براي آن بپردازيم. من و تو هموطناني هستيم كه به دزديدن دسترنج هموطن خود خو گرفتهايم. من و تو نسلي هستيم كه اگر حقي از ما ربودند، حقي از بيگناهي ميرباييم. من و تو مردمي هستيم كه نه شايسته زيستنيم نه حتي مرگ! من و تو درندهخوياني هستيم كه نسل فردا را نيز اينچينين پرورديم : « چند روز پيش كودكي ديدم 7 يا 8 ساله، كه با نهايت شقاوت، توله سگ بيگناهي را شقه كرد، پس از آن آنقدر با سنگ بر سر حيوان كوفت تا حتي نالههاي در آستانهي مرگش نيز خاموش شد. نسل فردا اينچنين نسليست.» (0) comments ....................................................................................................................................................... Tuesday, July 16, 2002 چند روز پيش داشتم به دوران دانشگاه فكر ميكردم، به اين مخففسازيهاي دانشگاهي!
گيس گلابتون , ساعت
1:36 PM
مثلا وقتي ميخواستيم از يه درس صحبت كنيم، اسمش رو مخفف ميكرديم. معروفترينهاش كه همين كلمهي «آز» بجاي «آزمايشگاه» بود كه خب خيلي جاها مصطلح هست. يا مثلا بجاي اينكه بگيم «ساحتمان دادهها» ميگفتيم : «دادهها!» يا «معادلات ديفرانسيل» ميشد «ديفرانسيل». حال اينها زياد بد نبود، بچهها معدن كه صحبت ميكردن با مزهتر ميشد: « … جزوهي خاك داري؟ (منظور خاكشناسي است). نه من اين ترم معدن دارم (خوش بحالت بابا)» حالا فاجعه وقتي بود كه دخترهاي رشته ميكروبيولوژي صحبت ميكردن : «… من اين ترم انگل گرفتم! (خدا به داد برسه) ترم پيش هم كه قارچ داشتم! (!) تو چي؟ من قارچ و گذروندم و اين ترم ويروس دارم …» خلاصه اگه نميدونسي دانشجو هستن كه واقعا قيافت ديدني ميشد اگه اينها رو ميشنيدي. (0) comments براي اولين بار از نوشتهي يه دختر لذت بردم. اونم كي «دخترك شيطان»!
گيس گلابتون , ساعت
1:36 PM
اون نوشتهاش در مورد عروسكهاي باربي واقعا قشنگ بود. چند بار خوندمش و الان هم كه اين رو مينويسم، ميخوام برم و بخونمش. نوشتهاش كمي قديمي شده، خودتون حتما پيداش كنيد و بخونيدش. اما مثل اينكه رقيب هم پيدا كرده! يه دختر كوچولوي 16 ساله با وبلاگي بنام «ترنم». اين دريا خانم كوچولو مثل اينكه روابط عمومي قوياي داره. اسم كلي از وبلاگها رو توي وبلاگش نوشته و لينك داده. از جمله من. به هر حال حالشو بپرسيد. دوست خيلي خيلي عزيزم، وبلاگ «خروس» هم به آشپزخونهي من لينك داده. واقعا افتخار داده. من كه وبلاگشو خيلي دوست دارم. لحن تند و گزندهاش، سبك نوشتن و استفاده از كلماتي كه خيليها از نوشتنش پرهيز ميكنن(مثل خودم) و خيلي ها هم به مبتذلترين شكل بكار ميبرنش (نميگم مثل كي!) باعث شده با سابقهاي خيلي كم، وبلاگ پر بينندهاي داشته باشه. دستت درد نكنه عزيز. اين روزها خيلي از دوستان به وبلاگ آشپزخونهي من لينك دادن كه نشون ميده همشون از اون شكم پرستهاي قهار هستند. اما گذشته از شوخي، اين كارشون واقعا يه خسته نباشي عالي بود. شايد باورتون نشه كه من گاهي براي آماده كردن يه غذا و براي اينكه بتونم همهي موادش رو معرفي كنم، دو هفته هم وقت صرف كردم! به هر حال حمايتهاي شما، من رو كه داشتم نااميد ميِشدم، كلي اميدوار كرد. از همه ممنون. (0) comments خدا لعنت كنه اين سازندهي بلاگر رو. بر پدر وبلاگ در آورده لعنت!
گيس گلابتون , ساعت
12:59 PM
بيشتر از 1 هفته بود كه نميتونستم. چيزي بنويسم. مگه اين آشغال پابليش ميشد. به هر حال ديگه برگشتم. البته اگه اين دوباره خراب نشه. توي اين مدت از اونايي كه خودشون رو كشتن و حال من رو پرسيدن ممنون ( 0 نفر پرسيد!) اما اين اتفاقات باعث شد كه كم كم فكر اسباب كشي باشم. بايد دنبال يه سرويس دهندهي مناسب بود. (0) comments خب، كوچولوهاي عزيز! بين اين دو داستان چند تا شباهت و چند تا تفاوت وجود داره؟ هر كي جواب درست بده جايزه داره!
گيس گلابتون , ساعت
12:55 PM
داستان اول : زمان : صبح ساعت 7 مكان : اتوبوس شركت واحد يا مينيبوس يا اصلا هر جايي. … بوق و دود و ترافيك! كلافهاي! مدام به ساعتت نگاه ميكني. باز هم انگار دير ميرسي. آنسوتر، در كنار پنجره، مردي يا شايد جوانكي، سر را به شيشه تكيه داده و به خواب رفته و با هر تكان اتومبيل از خواب ميپرد و دوباره … اينسو تر در صندلي ديگري دو مرد، با اشاره به جوان خوابيده، لبخندي تلخ بر لب و سرگرم گفتگويند : « بندهي خدا! معلوم نيست تا كي بيدار بوده و كار ميكرده، زندگي ديگه بايد يه جوري گذروند. والله خيلي سخته با چند تا بچه و …» … و من نيز تنها لبخند ميزنم. داستان دوم : زمان : صبح ساعت 7 مكان : اتوبوس شركت واحد يا مينيبوس يا اصلا هر جايي. … بوق و دود و ترافيك! كلافهاي! مدام به ساعتت نگاه ميكني. باز هم انگار دير ميرسي. آنسوتر، در كنار پنجره، زني يا شايد دختركي سر را به شيشه تكيه داده و به خواب رفته و با هر تكان اتومبيل از خواب ميپرد و دوباره … اينسو تر در صندلي ديگري دو مرد، با اشاره به دخترك خوابيده، لبخندي تمسخر آميز بر لب و سرگرم گفتگويند : « حتما پارتي بوده! شب كاري داشته! همينه ديگه تا صبح بيدار و برنامه و صبح كه ميشه دنبال مشتري تازه و …» … و من نيز تنها لبخند ميزنم. (0) comments 1 – بابا آخر معرفت، حودر! ما كوچيكتيم! ما نوكرتيم! ما زنگ در حياطتيم!
گيس گلابتون , ساعت
12:53 PM
با معرفتي! آقايي! وبلاگ فقط وبلاگ تو … …. غرض از همهي اين دستمال برداشتنها، معرفي وبلاگ آشپزخونهي من بوسيلهي آقاي درخشان است. 2 – يه ميل عجيب داشتم از جايي بنام «سازمان بسيج اساتيد»! حالا من ساده كه عنوان ميل رو ديدم فكر كردم حتما از يه جايي است كه استاد جمع ميكنن! كلي ذوق كردم كه يه جايي ما رو آدم حساب كرده كه هيچ، استادمون هم كرده. ميلش 40 كيلو بايت طول داشت اما بازش كردم چيزي توش نبود. خواستم براش ميل بزنم و بگم كه ميلشون رو دوباره بفرستن كه با خودم گفتم يه سري به سايتي كه از اونجا ميل گرفتن (منظورم آدرس انتهايي هر ميل است كه مال ما ياهوست) بزنم كه چشمتون روز بد نبينه! همين جور كه سايت بالا ميومد چهره خندان دو امام عزيز ظاهر شد من هم از هول زدم و ديسكانكت كردم و خلاص. خلاصه كلام از اينجا به همهي اين دوستان اعلام ميكنم كه اگه بمبي، طنابي، داروي نظافتي و چيرهايي مثل اين برام فرستاده بودن، بدونن كه موفق شدن و من نابود شدم و مردم! 3 – دوستاني كه با آشپزخونهي من سركار داشتن هميجور هي تقاضا ميدن كه بيان و و خونهي ما خراب شن و غذاي خارجي بخورن. (آخر خالي بندي! همش دو نفر گفتن) اين مسئله منو به اين فكر انداخت كه يك وبلاگ پارتي واقعي راه بندازم و از علاقمندان به صرف غذا و آشنايي بيشتر دعوت كنم. البته زمان اجراي اين پروژه حداقل 1 ماه ديگه است اما لازمه كه از اينجا و همين امروز خبرش رو اعلام كنم و شرايط حضور رو اعلام كنم. شرايط حضور در مهماني (بخوانيد همايش) : تمامي مهمانان ميتوانند غذاي مورد علاقشون رو از روي وبلاگ من انتخاب كنن. بديهي است كه غذايي كه بيشترين انتخاب را داشت پخته ميشود. براي حضور هيچكس شرط نميپذيرم (كه مثلا اگه فلاني بياد من نمييام و اگه بهماني باشد من هم هستم و …) ميهمانان به هم معرفي نخواهند شد مگر اينكه خودشون اينكار رو بكنن. (براي حفظ اسرار) تقاضاي حضور در اين همايش از طريق ميل براي من ارسال شود و من هم متعاقبا مكان و محل مهماني را از همين طريق اطلاع خواهم داد. شرط مهم براي حضور در همايش، نويسندهي وبلاگ بودن است. اين همايش با حداقل حضور 8 نفر انجام خواهد گرفت و نظر به محدود بودن امكانات حداكثر تعداد هم 16 نفر خواهد بود كه به ترتيب اولويت ارسال تقاضا، انتخاب خواهند شد. و در پايان اعلام كنم كه، آقايوني كه فكر ميكنن بنده يه خانوم باحال با دستپخت عالي و آماده براي تور شدن هستم و اگه بيان مهموني من و تور ميكنن، كور خوندن و من آقا هستم. و خانومهايي كه فكر ميكنن يه شوهر خوب گير آوردن و بيان ميتونن گردنم بيفتن هم، كور خوندن، من 2 سالي ميشه خودم گردن يكي افتادم. پس راحت باشيد و فقط به شكم فكر كنيد. (0) comments دوست عزيزي از وبلاگ Cyrus The Great گير داده به آشپزخونهي من. چرا؟ چون غذاهام پرخرج و پردردسره! در مورد خرج اونها بايد بگم كه اين غذاها اونچنان كه به نظر مياد پر خرج نيستن. اگه مواد بكار رفته با يكي از اونها رو مثلا با يك غذاي ايراني مثل قرمه سبزي يا فسنجان مقايسه كني خيلي هم ارزونتر و كم دردسرتر و زودپزتر هستن. ولي مشكل اينجاست كه در مورد غذاهاي ايراني ما خيلي از مواد رو هميشه داريم (مثل زردچوبه) و يا از قبل آماده كرده و در فريزر نگهداري ميكنيم (مثل سبزي قرمه سبزي كه آماده كردنش هم كم دردسر نداره و از زمان پاك كردنش تا سرخ شدنش چند ساعت زمان شما رو ميگيره) اما در مورد اين غذاها تقريبا تمام موادش رو بايد تهيه كنيد. در عوض وقتي تهيه شد اونها هم مثل غذاهاي ايراني كم دردسر ميشه. شايد باورتون نشه اما من خودم خيلي وقتها در خونه برام پختن يك غذاي خارجي راحترتر وارزونتر و سريعتر از غذاي ايروني در مياد. در مورد قيمت هم بيانصافي نكنيد. هزينهي بعضي از اونها به پاي فقط گردوي مورد نياز فسنجان هم نميرسه. تهيه مواد رو خب حق داريد. بعضي يا گير نميياد (مثل انواع شرابها و يا محصولات تهيه شده از گوشت خوك) و يا سخت گير مياد (مثل بعضي از پنيرها و سسها) اما فكر ميكنم كه اين مزيت وبلاگ منه كه تقريبا در مورد همهي موادي كه اين وضعيت را دارن راهنمايي براي تهيه و يا جايگزيني نوشتم. از اينها كه بگذريم. من وبلاگي درست كردم كه در اون آشپزي كشورهاي ديگه رو در حد توانم معرفي كنم. نه اينكه مشكلات آدمهاي تنبل و يا بيپول را براي پر كردن شكمشون حل كنم. اما باز از اينها كه بگذريم بايد بگم كه من خيلي وقته كه ميخوام غذاهاي ساده و ايراني رو هم آموزش بدم اما مشكل پيدا كردن عكس اونها رو دارم. من معتقدم عكس غذا نيمي از راه پختنش رو يراي ما آسون ميكنه. متاسفانه دستورات آشپري ايراني اصلا به اين اصل توجهي ندارن اما من دوست دارم حداقل عكسي هم از غذايي كه آموزش ميدم در وبلاگم بزارم. به محض اينكه مشكل عكس حل شد غذاهاي ايراني رو هم شروع ميكنم. تا يادم نرفته از دوست خوب پرسپوليس هم تشكر كنم كه اولين وبلاگي است كه وبلاگ من رو با يه لينك ثابت در وبلاگش معرفي كرد. البته توي سايتها هم سايت ايران وب زحمت كشيدن و وبلاگ منو توي سايتشون با نام Ashpazi Online معرفي كردن. (0) comments .......................................................................................................................................................
|