گيس گلاب




Sunday, January 09, 2005

داستان اول:
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود!
براي همين خدا كه داشت از تنهايي دق مي كرد تصميم گرفت دو تا موجود جديد با اندكي تغييرات خلق كنه و در بهشت ول كنه تا ببين اين دو وقتي با هم مواجه مي شن چيكار مي كنن. بلكه اينجوري كمي روحيه حساسش تغيير كنه.
خلاصه اين دو تا موجود رو ساخت و در بهشت برين رها كرد.
يه روزي يكي از اين دو كه اسمش آدم بود و همين جوري داشت در بشهت ول مي گشت، چشمش افتاد به اون يكي. جلو رفت و سلام داد و ابراز علاقه و ارادت كرد. داستان از همين جا شروع شد.
آدم : سلام بر شما!
حوا : عليك سلام!
آدم : اجازه مي خواهم در كمال ادب اسم شما را بپرسم؟
حوا با حالتي دستپاچه : خواهش مي كنم ، بپرسيد.
آدم : اسم شما چيست؟
حوا : مرا خالقم حوا نام نهاده و نام شما؟
آدم : من نيز آدم هستم.
آدم در ادامه : مي توانم از شما خواهشي بكنم؟
حوا : بفرماييد.
آدم : مي شود كه با من بياييد تا در بيشه كناري، دمي بياساييم؟
حوا كه قرمز شده بود پاسخ داد : از براي چه؟
آدم : تا كمي بيشتر از خصوصيات هم با اطلاع شويم!
حوا باز پرسيد: دمي منظور چقدر زمان است.
آدم گفت : منظورم از براي يك شب است. (بدين ترتيب اولين پيشنهاد بي شرمانه بوجود آمد!)
حوا : اگر بپزيرم مرا چه پاداش مي دهي.
آدم : هر چه تو بخواهي.
حوا: هر چه؟
آدم : هر چه؟
حوا: در دشتي در حوالي اينجا، درخت سيبي روييده كه بر يكي از شاخه هاي آن سيبي خود نمايي ميكند. مرا ياراي چيدن آن سيب نيست. من آن سيب را مي خواهم.
آدم خنديد: فقط همين. آن را براي تو خواهم چيد... (اينجوري اولين مهريه اختراع شد!)
بدين ترتيب حوا شبي را با آدم گذراند و آدم آن سيب را برايش چيد..
از طرف ديگه خدا كه حسابي توي نخ اين دو تا رفته بود و اعمال شنيع اون شب رو ديده بود. كلي عصباني شد. آخه خدااينا توي خانواده شون از اينجور كارا نداشتن. همه نسل اندر نسل مقطوع النسل بودن. نه كسي زاده شده بود و نه كسي مي زاييد. خدا هم كه از اين چيزا نديده بود هر دوي اونها رو بخاطر زنا ، تبعيد كرد زمين.

داستان دوم:
از اون شب، و شبهاي بعد دو جفت ولد زنا متولد شد. دو جفت پسر و دختر. دو نفر اول شدند هابيل و خواهر هابيل. جفت دوم شدند قابيل و خواهر قابيل.
در روايتها آمده كه خواهر قابيل خيلي جيگر بوده و از همون بدو تولد هابيل به اون چشم داشته. البته نمي دونم چرا در هيچ سند تاريخي اسم اين دو دختر نوشته نشده.
خلاصه يكي از روزها كه اين بچه ها بزرگ شده بودند. هابيل توي جنگل خواهر قابيل رو تنها گير آورد و راهش رو بست.
هابيل: كجا مي ري به قربانت بروم! (به اين ترتيب اولين متلك اختراع شد)
خواهر قابيل : بازم تو؟ برو گمشو حوصله ات رو ندارم.
هابيل : كجا بروم اي به فدايت گردم. تازه تو رو تنها گير آورده ام
خواهر قابيل : اگه نري داد مي زنم مردم بيان بريزن سرت حالتو بگيرم.
هابيل: اي به فداي داد زدنت. هنوز مردم در جهان بوجود نيامده اند.
...
خلاصه اين بحث بالا مي گيره تلاشهاي خواهر قابيل براي فرار از دست هابيل نتيجه نمي ده و ... و به اين ترتيب اولين تجاوز به عنف جهان هم رخ مي ده!
قابيل هم كه در تاريخ اومده اصلا اعصاب درست و حسابي نداشته، ميزنه و هابيل رو ناكار ميكنه.

خدا هم كه اين وضعيت رو مي بينه عصباني ميشه و مي گه حالا كه آدم نمي شين و همش ولد زنا خلق مي كنين كاري مي كنم كه توي جهان تابلو شيد و هر كي شما رو ببينه عبرت بگيره. خلاصه خدا يه وردي مي خونه و نوه هاي آدم شبيه ميمون مي شن.

تقديم به داروين عزيز كه دنبال حلقه گمشده اش ميگشت و تقديم به دينداران گرامي كه به دنبال تطابق قصه هاي علمي با داستانهاي قرآني هستند


راستي اصلا چرا اين داستان رو نوشتم؟


salam
vaghean neveshteye ba hali bood koli pash khandidam
khyli nagholaee
movafagh bashi webloge khobi dari
 
salam
khoobi?
rastesh enghade ... shodam ke tasmim begiram behet link bedam tu weblogam! hala to jaye in 3noghte bezar shifte :-& amma joone man khaar nazar;).
fadaye to va felan;)@)-;=;
 
منم چند وقت پیش یه پست راجع به همین بوجوداومدن نوشته بودم ... خیلی لذت بخشه! نمیدونم چرا!
 
Post a Comment

Home