گيس گلاب |
صفحه اصلی
همسايه هايي كه دوسم دارن |
Wednesday, August 07, 2002
عجيبه! گاهي فكر ميكنم كه شايد ما تنها ملتي و تنها نسلي باشيم كه آرزوها و تخيلاتمون براي كسايي كه با جامعهي ما آشنايي ندارن، واقعيتر و ملموستر از زندگي واقعيمونه. آرزوي اينكه در جامعهاي زندگي كنيم كه حداقل آزاديهاي فردي، حقوق انساني و آزاديهاي مدني رو داشته باشيم.
گيس گلابتون , ساعت
10:50 AM
براي يه غربي اگه داستان زندگي در ايران رو بگيم، شايد فكر كنه دروغ ميگيم و در عوض اگه آرزوهامون رو جاي واقعيت بهش بندازيم، اصلا تعجب نكنه و باور كنه. گاهي فكر ميكنم كه اين روزگار و اين حكومت، قطعا روزي تغيير ميكنه. به نوع و شكل تغييرش كار ندارم. اما يه روزي كه هممون پير شديم و داريم قصهي اين روزها رو براي نوهها ونتيجههامون تعريف ميكنيم كه اين روزگار رو نديدن، قيافههاشون چه شكلي ميشه؟ فكر نميكنن كه داريم خالي ميبنديم؟ فكر نميكنن كه زندگي و جامعهي زمان ما، كپي خندهداري از «مزرعهي حيوانات» و يا «1984» جرج ارول بود؟ خندهدار نيست براشون تعريف كنيم كه ما در حسرت يك دوست داشتن ساده پير شديم؟ متاسف نميشن كه بفهمن، عشقهاي بچگي دوران ما رو، تبديل به ميل همخوابگي كردن؟ تعجب نميكنن اگه بفهمن كه، در دوران ما به زور جشن تكليف و چادر سر كردن و جداسازيها، به هر بچه 7 ، 8 سالهاي حالي كردن كه از يه دختر 8 ساله هم ميشه بهره جنسي برد؟ …؟ نميدونم! واقعا به بچهها و نوههامون چيبگيم؟ شايد هم يه روزي بشينيم و از خاطرات خوش دوران پدر و مادرهاي خودمون براي بچههامون تعريف كنيم كه روزگار دور شاهنشاهي، عجب روزگاري بود. همونجور كه امروز پدر و مادرهامون حسرتمون ميدن. .......................................................................................................................................................
Comments:
Post a Comment
|