گيس گلاب




Monday, April 22, 2002

دوست وبلاگنويس ما جناب «دلتنگيها» بلاخره در وبلاگشون پاسخي به من دادن كه بيشتر از نوشته‌‌ي قبليشون، نشاندهنده‌ي شخصيتشون است.
ايشون در مطلبي بسيار پاكيزه و قابل اعتنا دلايلي محكم براي رد داستان طنزآميز من در مورد واقعه‌ي عاشورا نوشتن و قطعا منتظر پاسخي شايسته هستن.
من قصد داشتن ابتدا پاسخهام رو بر اساس منابع دقيق بنويسم اما حس مي‌كنم كه «دلتنگيها» مطلبش رو بيشتر بر اساس محفوظاتش نوشته و لزومي نديدم كه من هم بخوام بدنبال منابعي براي اثبات دلايلم برم و به بيان محفوظاتم اكتفا مي‌كنم.
اما پيش از هر چيز مقدمه‌اي رو لازم مي‌دونم :
«كوچكتر كه بودم – بسيار كوچكتر از امروزم – من نيز مانند بسياري از دوستان و همسالانم پر بودم از آرزوهاي كوچك و بزرگ، اما عجيب!
بخاطر دارم وقتي از كودكي كم سن و سال مي‌پرسيدند «كوچولو! بزرگ شدي مي‌خواي چكاره بشي؟» پاسخها عمدتا در دكتر و مهندس و خلبان و معلم خلاصه مي‌شد. اما مني كه آرزوي بچگي‌ام «شاه» شدن بود از پاسخ طفره مي‌رفتم. هنوز كوچك بودم اما خواندن را فراگرفته بودم كه سر از كتابهاي تاريخي و نقشه‌هاي جغرافياي بر نمي‌داشتم.
در ذهن كوچكم ايراني را تصور مي‌كردم پاك و آباد و بزرگ كه خود شاه آن بودم و مي‌دانستم ( با همه‌ي كودكي‌ام) كه جز از صفحه كاغذ و ذهن كوچكم، هرگز پا بيرون نخواهد گذاشت و جان نخواهد گرفت. اما تاريخ ايراني كه من مي‌خواندم نيمه‌اي تاريك داشت و نيمه‌اي روشن كه حمله‌ي تازيان مسلمان اين نيمه‌ي تاريك را مي‌ساخت.
كودكيم با تنفر از عرب و هر چه با آنان مرتبط بود گذشت. اما هنوز كودك بودم و خام كه بدانم كه اين تحفه‌ي عرب «اسلام» بود كه ملتي پاك انديش و پاك كردار را به نابودي كشاند.
14 ساله بودم – شايد – كه شك من به مباني اعتقادي آغاز شد. در سني كه دوستانم كم كم مي‌آموختند كه سر هر گذر چگونه دل جنس مخالف را بربايند من حتي تفاوت بين دختر و پسر را نمي‌شناختم (گرچه سال‌ها بعد اين عقب ماندگي را با سرعت بي‌نظيري جبران كردم). من بدنبال يافتن و شناختن آفريدگار براه افتاده بودم!
نمي‌دانم چگونه گشتم، درست يا نادرست. اما خدايي نيافتم! چيزي كه من يافتم تصوراتي بود سست و كودكانه كه به ارث رسيده بود از ساخنه‌هاي ذهني مردي ساده پوش اما باهوش و با كلامي آتشين و اراده‌اي آهنين كه 1400 سال پيش خدايي و ديني و كتابي ساخت ماندگار در تاريخ.

بعد آنء تمامي سالها عمرم، كار من شد يافتن نقاط ضعف و كور ديني كه آن را به درست و يا اشتباه عامل تمامي بدبختي ملتم و بسياري از ملل ديگر مي‌دانستم.
…»
اما ! بعد از شايد 18 سال امروز در مقابل اين آقاي دلتگيها مجبوريم پاسخ نكير و منكر بدم كه البته مي‌دونم از بد روزگار نيست كه اينطور سعادتمند شدم!!

آقاي دلتنگيها!
خوشحالم كه مقاله‌ي طنزآميز من بهانه‌اي شد براي نوشتن و شايد تبليغ براي آرماني كه ما هر دو به آن (اما با اشكالي متفاوت) معتقديم!
آقاي دلتنگيها! مهره‌ها را تقسيم مي‌كنيم : در اين بازي! تو مهره خدا را بردار و من مهره ابليس! تو مهره‌ي اسلام باش و من مهره‌ي كفر! اما براي تصاحب مهره‌ي حق بجنگ!

منتظر پاسخ من به مقاله‌ي آقاي «دلتنگيها» باشيد.





Home