گيس گلاب




Friday, March 01, 2002


برگي از خاطرات

روز شماري سرد است اين گامهاي زمستاني‌ام و ببين كه چه آهسته مي‌گذرد در انتظار آمدنت.
مي‌داني؟ من و تو و آغاز زمستان با يكديگر قرابتي ديرينه داريم.
مي‌دانم كه مي‌داني، اين آخرين روزهاي پاييز براي ما هر دو يادآور تولد است. تولد من، تواد تو، تولد همه‌ي گذشته‌ها.
مي‌دانم كه مي‌داني، من و زمستان در انتظار توايم كه بيايي. مي‌داني؟ بهار نيز زمستان سختي است اگر تو نباشي.
مي‌دانم كه مي‌داني، هرگز هيچ فصلي تا به اين اندازه مرا در انتظار خود نكشته است و مي‌داني كه مي‌دانم، تو نيز اين بار به استقبال زمستان خانه را آذين مي‌بندي.
نمي‌دانم كه مي‌داني، زمستان براي ما هميشه فصلي بوده سرشار از خاطرات بد كه اولين كدورتهاي ما يا در زمستان رخ داده و يا از زمستان رخ داده و مي‌دانم اين باران زمستاني خواهد شست تمام غبارهاي تلخ خاطرات زمستانهاي گذشته را اگر تو بيايي.
مي‌دانم كه اين همه را مي‌دانستي، مي‌فهميدي و مي‌ديدي و مي‌دانم باز كه تو خود بهتر مي‌داني؛ اين اولين بار است براي تو مي‌نويسم. اما مطمئنم كه نميداني،
چه مي‌لرزد اين دستم و چه الكن مي‌شود قلمم، وقتي از تو مي‌نويسم.

«تقديم به همسرم، يادگاري از زماني كه دور بوديم – سيزدهم آذر ماه 78»


Home